مُسلِم
خفقان بود. رعب و وحشت کبوترها را هم فراری داده بود. فقط بیست سال بود که علی رفته بود اما کوفه...!
درودیوارهای شهر بوی خیانت گرفته بود. انگار این شهر تا به حال محبت و عدالت را ندیده بود. حکومت تمام تلاشش را کرده بود اما یاد علی هنوز در ذهن ها بود. به یاد علی بود که کوفیان ده هزار نامه به مکه فرستادند و از اباعبدالله یاری خواستند، با مسلم بیعت کردند اما... نمی دانیم شاید خودشان هم فکرش را نمی کردند که مسلم را بکشند و در برابر امامشان شمشیر بکشند.
آخرین باری که حجتمان را دیدیم هزار و دویست سال پیش بود. انگار تمام دنیا کوفه شده و تشنه عدالت علی. نه بیست سال، هزار و دویست سال است دعای فرج می خوانیم و از امام یاری می طلبیم. دعای عهد می خوانیم و هر روز قول یاری می دهیم. اما تا امروز چقدر مسلم زمانمان را یاری دادیم تا خیال امام از ما راحت باشد و بداند ما اهل کوفه نیستیم؟